آن مرد زیر باران نیامد... آن مرد خیلی وقته که معتاد شده و افتاده گوشه ی خونه...
بابا نان نداد... بابا نمیتونه که واسه بچه هاش نان بیاره... بابا از بچه هاش خجالت کشید...
امین از اکرم جدا شد... امین نامردی کرد زد زیر قولش... اکرم تنها شد...
کبری بالاخره تصمیمشو گرفت... تصمیم گرفت واسه اینکه دیگه گشنه نمونه بره پیش امیرای دبی... کبری رفت... کبری دیگه برنگشت...مامانش سکته کرد مرد
حسنک همه ی گاو و گوسفنداشو فروخت تا خرج دوا دکتر مامانشو جور کنه... حسنک دیگه گاو و گوسفندی نداره که براش ما ما و بع بع کنن... حالا حسنک مونده و یه مادر پیر و مریض...
کوکب خانم ماست و کره و پنیر نداشت که بذاره رو سفره... کوکب خانم خونه ایی نداره که هرروز اونو تمیزکنه...
دهقان فداکار رفت جنگ... رفت که از مملکتش دفاع کنه...رفت که غیرتشو نشون بده رفت و دیگه برنگشت...